دل بستن. دلبستگی یافتن. رغبت پیدا کردن. علاقه پیداکردن. علاقه یافتن: از بس احسانها که می کرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال به گنجه مقیم شدم. (منتخب قابوسنامه ص 45). من که در هیچ مقامی نزدم خیمۀ انس پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم. سعدی. ، رضا دادن.پذیرفتن. تن دردادن. گردن نهادن: یا برقعی به چشم تأمل فروگذار یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند. سعدی. ، مصمم شدن. تصمیم گرفتن: چو بنهاد دل کینه و جنگ را بخواند آن گرانمایه هوشنگ را. فردوسی. - دل به چیزی یا کاری نهادن، دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. علاقه مندگشتن بدان. علاقه یافتن به آن. پرداختن به آن. متوجه شدن به آن: به سرای سپنج مهمان را دل نهادن همیشگی نه رواست. رودکی. چو آمد بدان چاره جوی انجمن به رشتن نهاده دل و هوش و تن. فردوسی. جهان دل نهاده بدین داستان همان بخردان نیز و هم راستان. فردوسی. چنین گفت با سرفرازان رزم که ما دل نهادیم یکسر به بزم. فردوسی. شاه را گوتو به شادی و طرب دل نه و بس وزپی ساختن مملکت اندیشه مبر. فرخی. تا از شغل وی فارغ دل نگردم دل به وی ننهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). دل بدیشان نه و چنان انگار کاین خسان نقشهای دیوارند. ناصرخسرو. هم قلتبان به چشم من آن مردی کو دل نهد به زیور و تیمارش. ناصرخسرو. گفت مراای شکسته عهد شب و روز در سفری و نهاده دل به سفر بر. مسعودسعد. خاقانیا به دولت ایام دل منه کایام هفته ایست خود آن هفته نیز نیست. خاقانی. کسی کو نهد دل به مشتی گیا نگردد به گرد تو چون آسیا. نظامی. معشوق هزاردوست را دل ندهی ور می دهی آن دل به جدایی بنهی. سعدی. به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد. سعدی. ، رضا دادن. وادار کردن خویش را به پذیرفتن آن. تن دادن بدان. توکل کردن برآن. گردن نهادن بدان: بمیرد کسی کو ز مادر بزاد به داد خدا دل بباید نهاد. فردوسی. من ایدر همه کار کردم به برگ به بیچارگی دل نهادم به مرگ. فردوسی. دل بنهادی به ذل از قبل مال علت ذل تو گشت در بر تو دل. ناصرخسرو. تن سپرده به حکم دادارم دل نهاده به فضل یزدانم. مسعودسعد. ببین تا چند بار اینجا فتادم به غمخواری و خواری دل نهادم. نظامی. مگر دل نهادی به مردن ز پس که برمی نخیزی به بانگ جرس. سعدی. دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید. سعدی. ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری. سعدی. نه مرا خاطر غربت نه ترا خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم. سعدی. به سرکوی تو گر خوی تو این خواهدبود دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن. سعدی. یا دل بنهی به جور و بیداد یا قصۀ عشق درنوردی. سعدی. سپاهی که کارش نباشد ببرگ چرا دل نهد روز هیجا به مرگ. سعدی. به سختی بنه گفتش ای خواجه دل کس از صبر کردن نگردد خجل. سعدی. سر اندر جهان نه به آوارگی وگرنه بنه دل به بیچارگی. سعدی. به شوربختی از آن دل نهاده ام که نمک برای تلخی بادام بهتر از قند است. صائب (از آنندراج). ، قناعت کردن. بسنده کردن. اکتفا کردن. خشنود شدن بدان. خرسند گشتن به آن: دل نه به نصیب خاصۀ خویش خاییدن رزق کس میندیش. نظامی. به پیغامی قناعت کرد ازآن ماه به یادی دل نهاد از خاک آن راه. نظامی. ، اعتماد کردن بدان. اطمینان یافتن به آن، تصمیم بر آن گرفتن. مصمم شدن بر آن. عزم آن کردن. عزم. عزیمه. (دهار) : نشست از بر گاه و بنهاد دل به رزم جهانجوی شاه چگل. فردوسی. چون محمود مردی بر وزیر خشم گرفته و برعزل او دل نهاده. (آثار الوزراء عقیلی). - دل بر کاری یا چیزی نهادن، دل را متوجه آن کردن. دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. شیفتۀ آن شدن. دل سپردن بر آن: منه هیچ دل بر جهنده جهان که با تو نماند همی جاودان. فردوسی. تو بر او عاشق و او بر تو نهاده دل خویش همچنان بر پسر ناصردین میر جهان. فرخی. تو عاشق صید و تیغبرکف عشاق تو دل بر آن نهاده. خاقانی. مرادی را که دل بر وی نهادی بدست آوردی و از دست دادی. نظامی. برآتش دل منه کو رخ فروزد که وقت آید که صد خرمن بسوزد. نظامی. گر دل نهی ای پسر بر این پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. تبسم کنان گفتشان اوستاد که بر رفتگان دل نباید نهاد. نظامی. رو نعمره ننکسه بخوان دل طلب کن دل منه بر استخوان. مولوی. منه بر روشنایی دل به یکبار چراغ از بهرتاریکی نگه دار. سعدی. چرا دل برین کاروانگه نهیم که یاران برفتند و ما در رهیم. سعدی. هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده ایم. خواجۀشیراز (از آنندراج). - ، رضا دادن بدان. خود را آمادۀ پذیرفتن آن کردن. تن بدادن دادن. گردن نهادن بر آن. منتظر آن بودن. توطین. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : که تو شهریاری و ما چون رهی برآن دل نهاده که فرمان دهی. فردوسی. بفرمای و من دل نهادم بر این نخواهم که باشد دلت پرزکین. فردوسی. بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین برباید گرفت. (سندبادنامه ص 216). اکنون در مقام مذلت ایستاده ام و دل بر عقوبت شاه نهاده. (سندبادنامه ص 324). صبور باش و بر این درد دل بنه سعدی که روز اولم این درد در نظر می گشت. سعدی. هرکه ننهاده ست چون پروانه دل بر سوختن گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن. سعدی. که بار دگر دل نهد بر هلاک ندارد ز پیکار و ناورد باک. سعدی. روی بر خاک و دل بر هلاک نهاد. (گلستان سعدی). دل نهادم بر آنچه خاطر اوست. (گلستان سعدی). ، اطمینان یافتن بدان. اعتماد کردن بر آن. دل بستن: دل نهادن بر نعمت دنیا محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). دل منه بر زنان از آنکه زنان مرد را کوزۀ فقع سازند تا بود پر دهند بوسه بر او چون تهی گشت خوار بندازند. علی شطرنجی. یکی بنگر که بر مخلوق هرگز ز بهر رزق شاید دل نهادن. علی شطرنجی. منه بیش خاقانیا بر جهان دل که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست. خاقانی. بارها گفتی که بوسی بخشمت تا نبخشی دل برآن نتوان نهاد. خاقانی. (یعقوب بن لیث) مردمان را امان داد و ایمن کرد تا دل بر او نهادند. (تاریخ سیستان). مردمان هرات شیعت یعقوب گشته بودند از پیش و دل بر او نهاده. (تاریخ سیستان). دست به جان نمی رسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. سعدی. منه دل بر سرای عمر سعدی که بنیادش نه بنیادیست محکم. سعدی. منه بر جهان دل که بیگانه ایست چو مطرب که هر روز در خانه ایست. سعدی. دل منه بر وفای صحبت او کآنچنان را حریف چون تو بسیست. سعدی. منه دل بر سرای دهر سعدی که بر گنبد نخواهد ماند این گوز. سعدی. لاجرم مرد عاقل کامل ننهد بر حیات دنیا دل. سعدی. ، عزم کردن. (از زمخشری). مصمم شدن. جازم شدن. تصمیم بر آن گرفتن. اجماع. (از منتهی الارب) (از ترجمان القرآن جرجانی). ازماع. اعتزام. اعتقاد. تصمیم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تعزم. (از منتهی الارب). عزم. عزوم. عزیم. عزیمه. (تاج المصادر بیهقی) : وزیر گفت آن به زمان بدهی و جان با تو بماند... و دل بر این بنهادند. (مجمل التواریخ و القصص). دل بر مجاهده نهادن آسان تر است که چشم از مشاهده برگرفتن. (گلستان سعدی). - دل نهادن در چیزی یا در کاری، دلبستگی بدان پیدا کردن: دل نهادی در این سرای سپنج چند بسیار تاختی فرسنگ. ناصرخسرو. ای دوست دل منه تو درین تنگنای خاک ناممکنست عافیتی بی تزلزلی. سعدی
دل بستن. دلبستگی یافتن. رغبت پیدا کردن. علاقه پیداکردن. علاقه یافتن: از بس احسانها که می کرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال به گنجه مقیم شدم. (منتخب قابوسنامه ص 45). من که در هیچ مقامی نزدم خیمۀ انس پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم. سعدی. ، رضا دادن.پذیرفتن. تن دردادن. گردن نهادن: یا برقعی به چشم تأمل فروگذار یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند. سعدی. ، مصمم شدن. تصمیم گرفتن: چو بنهاد دل کینه و جنگ را بخواند آن گرانمایه هوشنگ را. فردوسی. - دل به چیزی یا کاری نهادن، دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. علاقه مندگشتن بدان. علاقه یافتن به آن. پرداختن به آن. متوجه شدن به آن: به سرای سپنج مهمان را دل نهادن همیشگی نه رواست. رودکی. چو آمد بدان چاره جوی انجمن به رشتن نهاده دل و هوش و تن. فردوسی. جهان دل نهاده بدین داستان همان بخردان نیز و هم راستان. فردوسی. چنین گفت با سرفرازان رزم که ما دل نهادیم یکسر به بزم. فردوسی. شاه را گوتو به شادی و طرب دل نه و بس وزپی ساختن مملکت اندیشه مبر. فرخی. تا از شغل وی فارغ دل نگردم دل به وی ننهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). دل بدیشان نه و چنان انگار کاین خسان نقشهای دیوارند. ناصرخسرو. هم قلتبان به چشم من آن مردی کو دل نهد به زیور و تیمارش. ناصرخسرو. گفت مراای شکسته عهد شب و روز در سفری و نهاده دل به سفر بر. مسعودسعد. خاقانیا به دولت ایام دل منه کایام هفته ایست خود آن هفته نیز نیست. خاقانی. کسی کو نهد دل به مشتی گیا نگردد به گرد تو چون آسیا. نظامی. معشوق هزاردوست را دل ندهی ور می دهی آن دل به جدایی بنهی. سعدی. به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد. سعدی. ، رضا دادن. وادار کردن خویش را به پذیرفتن آن. تن دادن بدان. توکل کردن برآن. گردن نهادن بدان: بمیرد کسی کو ز مادر بزاد به داد خدا دل بباید نهاد. فردوسی. من ایدر همه کار کردم به برگ به بیچارگی دل نهادم به مرگ. فردوسی. دل بنهادی به ذل از قبل مال علت ذل تو گشت در بر تو دل. ناصرخسرو. تن سپرده به حکم دادارم دل نهاده به فضل یزدانم. مسعودسعد. ببین تا چند بار اینجا فتادم به غمخواری و خواری دل نهادم. نظامی. مگر دل نهادی به مردن ز پس که برمی نخیزی به بانگ جرس. سعدی. دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید. سعدی. ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری. سعدی. نه مرا خاطر غربت نه ترا خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم. سعدی. به سرکوی تو گر خوی تو این خواهدبود دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن. سعدی. یا دل بنهی به جور و بیداد یا قصۀ عشق درنوردی. سعدی. سپاهی که کارش نباشد ببرگ چرا دل نهد روز هیجا به مرگ. سعدی. به سختی بنه گفتش ای خواجه دل کس از صبر کردن نگردد خجل. سعدی. سر اندر جهان نه به آوارگی وگرنه بنه دل به بیچارگی. سعدی. به شوربختی از آن دل نهاده ام که نمک برای تلخی بادام بهتر از قند است. صائب (از آنندراج). ، قناعت کردن. بسنده کردن. اکتفا کردن. خشنود شدن بدان. خرسند گشتن به آن: دل نه به نصیب خاصۀ خویش خاییدن رزق کس میندیش. نظامی. به پیغامی قناعت کرد ازآن ماه به یادی دل نهاد از خاک آن راه. نظامی. ، اعتماد کردن بدان. اطمینان یافتن به آن، تصمیم بر آن گرفتن. مصمم شدن بر آن. عزم آن کردن. عزم. عزیمه. (دهار) : نشست از بر گاه و بنهاد دل به رزم جهانجوی شاه چگل. فردوسی. چون محمود مردی بر وزیر خشم گرفته و برعزل او دل نهاده. (آثار الوزراء عقیلی). - دل بر کاری یا چیزی نهادن، دل را متوجه آن کردن. دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. شیفتۀ آن شدن. دل سپردن بر آن: منه هیچ دل بر جهنده جهان که با تو نماند همی جاودان. فردوسی. تو بر او عاشق و او بر تو نهاده دل خویش همچنان بر پسر ناصردین میر جهان. فرخی. تو عاشق صید و تیغبرکف عشاق تو دل بر آن نهاده. خاقانی. مرادی را که دل بر وی نهادی بدست آوردی و از دست دادی. نظامی. برآتش دل منه کو رخ فروزد که وقت آید که صد خرمن بسوزد. نظامی. گر دل نهی ای پسر بر این پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. تبسم کنان گفتشان اوستاد که بر رفتگان دل نباید نهاد. نظامی. رو نعمره ننکسه بخوان دل طلب کن دل منه بر استخوان. مولوی. منه بر روشنایی دل به یکبار چراغ از بهرتاریکی نگه دار. سعدی. چرا دل برین کاروانگه نهیم که یاران برفتند و ما در رهیم. سعدی. هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده ایم. خواجۀشیراز (از آنندراج). - ، رضا دادن بدان. خود را آمادۀ پذیرفتن آن کردن. تن بدادن دادن. گردن نهادن بر آن. منتظر آن بودن. تَوطین. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : که تو شهریاری و ما چون رهی برآن دل نهاده که فرمان دهی. فردوسی. بفرمای و من دل نهادم بر این نخواهم که باشد دلت پرزکین. فردوسی. بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین برباید گرفت. (سندبادنامه ص 216). اکنون در مقام مذلت ایستاده ام و دل بر عقوبت شاه نهاده. (سندبادنامه ص 324). صبور باش و بر این درد دل بنه سعدی که روز اولم این درد در نظر می گشت. سعدی. هرکه ننهاده ست چون پروانه دل بر سوختن گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن. سعدی. که بار دگر دل نهد بر هلاک ندارد ز پیکار و ناورد باک. سعدی. روی بر خاک و دل بر هلاک نهاد. (گلستان سعدی). دل نهادم بر آنچه خاطر اوست. (گلستان سعدی). ، اطمینان یافتن بدان. اعتماد کردن بر آن. دل بستن: دل نهادن بر نعمت دنیا محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). دل منه بر زنان از آنکه زنان مرد را کوزۀ فقع سازند تا بود پر دهند بوسه بر او چون تهی گشت خوار بندازند. علی شطرنجی. یکی بنگر که بر مخلوق هرگز ز بهر رزق شاید دل نهادن. علی شطرنجی. منه بیش خاقانیا بر جهان دل که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست. خاقانی. بارها گفتی که بوسی بخشمت تا نبخشی دل برآن نتوان نهاد. خاقانی. (یعقوب بن لیث) مردمان را امان داد و ایمن کرد تا دل بر او نهادند. (تاریخ سیستان). مردمان هرات شیعت یعقوب گشته بودند از پیش و دل بر او نهاده. (تاریخ سیستان). دست به جان نمی رسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. سعدی. منه دل بر سرای عمر سعدی که بنیادش نه بنیادیست محکم. سعدی. منه بر جهان دل که بیگانه ایست چو مطرب که هر روز در خانه ایست. سعدی. دل منه بر وفای صحبت او کآنچنان را حریف چون تو بسیست. سعدی. منه دل بر سرای دهر سعدی که بر گنبد نخواهد ماند این گوز. سعدی. لاجرم مرد عاقل کامل ننهد بر حیات دنیا دل. سعدی. ، عزم کردن. (از زمخشری). مصمم شدن. جازم شدن. تصمیم بر آن گرفتن. اجماع. (از منتهی الارب) (از ترجمان القرآن جرجانی). ازماع. اعتزام. اعتقاد. تصمیم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تعزم. (از منتهی الارب). عزم. عزوم. عزیم. عزیمه. (تاج المصادر بیهقی) : وزیر گفت آن به زمان بدهی و جان با تو بماند... و دل بر این بنهادند. (مجمل التواریخ و القصص). دل بر مجاهده نهادن آسان تر است که چشم از مشاهده برگرفتن. (گلستان سعدی). - دل نهادن در چیزی یا در کاری، دلبستگی بدان پیدا کردن: دل نهادی در این سرای سپنج چند بسیار تاختی فرسنگ. ناصرخسرو. ای دوست دل منه تو درین تنگنای خاک ناممکنست عافیتی بی تزلزلی. سعدی
قدم گذاردن. فراتر رفتن: چو از نامداران بپالود خوی که سنگ از سر چاه ننهاد پی. فردوسی. ، پا گذاشتن. قدم نهادن. مستقر شدن: به هر تختگاهی که بنهاد پی نگه هداشت آیین شاهان کی. نظامی
قدم گذاردن. فراتر رفتن: چو از نامداران بپالود خوی که سنگ از سر چاه ننهاد پی. فردوسی. ، پا گذاشتن. قدم نهادن. مستقر شدن: به هر تختگاهی که بنهاد پی نگه هداشت آیین شاهان کی. نظامی
قرار دادن دست بر چیزی: خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست بر خرقه های او که ز نور آفریده اند. خاقانی. همچنان داغ جدائی جگرم می سوزد مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش. سعدی. کنف الکیال کنفاً، دست نهادبر سر پیمانه وقت پیمودن تا بگیرد گندم و جز آن. (منتهی الارب). نحر، دست بر دست نهادن در نماز. (دهار). - دست بر حرف کسی نهادن، نکته گرفتن بر سخن کسی. بر سخن کسی توقف کردن به نشانۀ عدم قبول: او فارغ از آن که مردمی هست یا بر حرفش کسی نهد دست. نظامی. - دست بر دیده نهادن، قبول کردن. اظهار عبودیت و بندگی کردن: گفت صد خدمت کنم ای ذووداد در قبولش دست بر دیده نهاد. مولوی. ، لمس کردن. مس کردن. بسودن. برمجیدن: دست ننهادن، نابسودن: وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد همه دوشیزه و همزاده بیک صورت شاب. ناصرخسرو
قرار دادن دست بر چیزی: خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست بر خرقه های او که ز نور آفریده اند. خاقانی. همچنان داغ جدائی جگرم می سوزد مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش. سعدی. کنف الکیال کنفاً، دست نهادبر سر پیمانه وقت پیمودن تا بگیرد گندم و جز آن. (منتهی الارب). نحر، دست بر دست نهادن در نماز. (دهار). - دست بر حرف کسی نهادن، نکته گرفتن بر سخن کسی. بر سخن کسی توقف کردن به نشانۀ عدم قبول: او فارغ از آن که مردمی هست یا بر حرفش کسی نهد دست. نظامی. - دست بر دیده نهادن، قبول کردن. اظهار عبودیت و بندگی کردن: گفت صد خدمت کنم ای ذووداد در قبولش دست بر دیده نهاد. مولوی. ، لمس کردن. مس کردن. بسودن. برمجیدن: دست ننهادن، نابسودن: وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد همه دوشیزه و همزاده بیک صورت شاب. ناصرخسرو
رنگ از دست دادن. بیرنگ شدن: لاله از شرم چهره، رنگ نهاد شکر از شور خنده تنگ نهاد. ظهوری (از بهار عجم). ، رنگ کردن. رنگین کردن: ز ضعف بر نتوانم گرفت پا ز زمین اگر به پا نهدم روزگار رنگ حنا. واله هروی (از آنندراج)
رنگ از دست دادن. بیرنگ شدن: لاله از شرم چهره، رنگ نهاد شکر از شور خنده تنگ نهاد. ظهوری (از بهار عجم). ، رنگ کردن. رنگین کردن: ز ضعف بر نتوانم گرفت پا ز زمین اگر به پا نهدم روزگار رنگ حنا. واله هروی (از آنندراج)
زین کردن اسب و دیگر چارپایان را. اسراج. زین بستن: به ده پیل بر، تخت زرین نهاد به پیلی دو پرمایه تر زین نهاد. فردوسی. بفرمود تا اسب را زین نهند به بالای او زین زرین نهند. فردوسی. گرازان گرازان نه آگاه از این که بیژن نهاده ست بر بور زین. فردوسی. فردا که نهد سوار آفاق بر ابلق چرخ زین زرکند. خاقانی. سبز خنگ آسمان را کش مرصع بود جل زین زرین برنهاد از بهر جمشید زمین. جمال الدین سلمان (از آنندراج)
زین کردن اسب و دیگر چارپایان را. اسراج. زین بستن: به ده پیل بر، تخت زرین نهاد به پیلی دو پرمایه تر زین نهاد. فردوسی. بفرمود تا اسب را زین نهند به بالای او زین زرین نهند. فردوسی. گرازان گرازان نه آگاه از این که بیژن نهاده ست بر بور زین. فردوسی. فردا که نهد سوار آفاق بر ابلق چرخ زین زرکند. خاقانی. سبز خنگ آسمان را کش مرصع بود جل زین زرین برنهاد از بهر جمشید زمین. جمال الدین سلمان (از آنندراج)
مقابل پس نهادن. جلو گذاردن. فرا پیش آوردن. از آنجا که بود فراتر آوردن. حرکت دادن بسوی مقابل: چو برداشت خسرو پی از جای خویش نهاد آن زمان زاد فرخ به پیش. فردوسی. آنجا که تویی رفتن ما سود ندارد الا بکرم پیش نهد لطف تو گامی. سعدی. قدم پیش نه کز ملک بگذری که گر با زمانی ز دد کمتری. سعدی. ، مقابل و برابر قرار دادن. پیش روی گذاردن: بشد مرد دانا به آرام خویش یکی تخت و پرگار بنهادپیش. فردوسی. یکی تخت زرین نهادندپیش همه پایه هاچون سر گاومیش. فردوسی. زیبا نهاده مجلس و زیبا نهاده جای ساز شراب پیش نهاده رده رده. شاکر بخاری. اباهای الوان ز صد گونه بیش به خوانهای زرین نهادند پیش. اسدی. منه عیب خلق ای فرومایه پیش که چشمت فرو دوزد از عیب خویش. سعدی. ، برابر چیزی گذاردن منع عبور را. گذاردن برابر چیزی چون سدی و مانعی: ای پای بست عمر تو بر رهگذار سیل چندین امل چه پیش نهی، مرگ از قفا. سعدی. ، نصب العین ساختن. برابر چشم نهادن. بر آن رفتن: چون پادشاهی بر کسری انوشیروان عادل قرار گرفت عهود اردشیر بن بابک پیش نهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 88). - پا پیش نهادن، اقدام کردن. مقدم شدن
مقابل پس نهادن. جلو گذاردن. فرا پیش آوردن. از آنجا که بود فراتر آوردن. حرکت دادن بسوی مقابل: چو برداشت خسرو پی از جای خویش نهاد آن زمان زاد فرخ به پیش. فردوسی. آنجا که تویی رفتن ما سود ندارد الا بکرم پیش نهد لطف تو گامی. سعدی. قدم پیش نه کز ملک بگذری که گر با زمانی ز دد کمتری. سعدی. ، مقابل و برابر قرار دادن. پیش روی گذاردن: بشد مرد دانا به آرام خویش یکی تخت و پرگار بنهادپیش. فردوسی. یکی تخت زرین نهادندپیش همه پایه هاچون سر گاومیش. فردوسی. زیبا نهاده مجلس و زیبا نهاده جای ساز شراب پیش نهاده رده رده. شاکر بخاری. اباهای الوان ز صد گونه بیش به خوانهای زرین نهادند پیش. اسدی. منه عیب خلق ای فرومایه پیش که چشمت فرو دوزد از عیب خویش. سعدی. ، برابر چیزی گذاردن منع عبور را. گذاردن برابر چیزی چون سدی و مانعی: ای پای بست عمر تو بر رهگذار سیل چندین امل چه پیش نهی، مرگ از قفا. سعدی. ، نصب العین ساختن. برابر چشم نهادن. بر آن رفتن: چون پادشاهی بر کسری انوشیروان عادل قرار گرفت عهود اردشیر بن بابک پیش نهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 88). - پا پیش نهادن، اقدام کردن. مقدم شدن
داغ کردن. با آهن تفته اندام حیوان یا آدمی را سوختن نشان را یا گم نشدن را: اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. (تاریخ بیهقی ص 613 چ ادیب). فرمود داغ برنهادند بنام محمود و بگذاشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513). داغ مستنصر باﷲ نهادستم بر بر سینه و بر پهنۀ پیشانی. ناصرخسرو. ور طالع فالش بمثل مشتری آید مریخ نهد داغی بر طلعت فالش. ناصرخسرو. بجبهت برنهاده داغ او این بگردن درفکنده طوق او آن. ناصرخسرو تا بتمامی رسد ماه شب عید و باز جبهت مه را نهد داغ اذا قیل تم. خاقانی. آری بصاع عید همی ماند آفتاب از نام شاه داغ نهاده مشهرش. خاقانی. گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده که این گدای ترا داغ پادشاه نهم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 631). بنامت چون توان کرد ابلقی را که داغش بر سرون نتوان نهادن. خاقانی. دبیری به پنج تا کاغذ و قرص مداد که دو درهم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد و نام ایشان را تا ابد مؤبد و مخلد گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 15). چو صبح از رخ روز برقع گشاد ختن بر حبش داغ جزیت نهاد. نظامی. اگر تو جور کنی جور نیست تربیت است وگر تو داغ نهی داغ نیست درمان است. سعدی. در دل نهاد رشک رخت داغ لاله را زنجیر ساخت خط تو بر ماه هاله را. ملا محمد شریف ولد شیخ حسن آملی. اجداح، داغ مجدح نهادن بر ران شتر. جناب، داغ که بر پهلوی شتر نهند. (منتهی الارب) ، میل کشیدن. آهن تفته بر چشم کسی نهادن. داغ کردن: نهادند بر چشم روشنش داغ بمرد این چراغ دو نرگس بباغ. فردوسی. نهی داغ بر چشم شاه جهان سخن زین نشان کی بود در نهان. فردوسی. داغ محرومی منه بر دیدۀ اهل سؤال نور استحقاق گو در جبهۀ سائل مباش. مخلص کاشی. ، داغ کردن. کی ّ. سوزاندن موضعی از بدن مداوا را: بجائی شد و خایه ببرید پست برو داغ بنهاد و او را ببست. فردوسی. جائی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد الا که داغ سعدی کاول نظر نهادی. سعدی. ، مصیبت رسیدن. مصاب شدن بالمی و غمی: هنوز داغ نخستین تمام ناشده بود که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد. سعدی. ، درد و رنج و اندوه پدید آوردن. بدرد و رنج گرفتار ساختن: کز کرشمه غمزۀ غمازه ای بر دلم بنهاد داغ تازه ای. مولوی. - بر دل کسی داغ نهادن، او را قرین رنج و اندوه کردن: گرم بر جان نهی رنجی بدل دارم سپاس تو ورم بردل نهی داغی بجان هم زین قیاس ای جان سپاس آنرا که او دادم دل و جان تا برین و آن ز رنج تو نهم منت ز داغ توسپاس ای جان. سوزنی. چون گفت بسی حدیث با زاغ شد زاغ و نهاد بر دلش داغ. نظامی. در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم. حافظ. - داغ حسرت نهادن بر دل، خود را قرین تحسر ساختن: داغ حسرت نهاده ام بر دل گفته اند آخر الدواء الکی ّ. ظهیر
داغ کردن. با آهن تفته اندام حیوان یا آدمی را سوختن نشان را یا گم نشدن را: اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. (تاریخ بیهقی ص 613 چ ادیب). فرمود داغ برنهادند بنام محمود و بگذاشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513). داغ مستنصر باﷲ نهادستم بر بر سینه و بر پهنۀ پیشانی. ناصرخسرو. ور طالع فالش بمثل مشتری آید مریخ نهد داغی بر طلعت فالش. ناصرخسرو. بجبهت برنهاده داغ او این بگردن درفکنده طوق او آن. ناصرخسرو تا بتمامی رسد ماه شب عید و باز جبهت مه را نهد داغ اذا قیل تم. خاقانی. آری بصاع عید همی ماند آفتاب از نام شاه داغ نهاده مشهرش. خاقانی. گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده که این گدای ترا داغ پادشاه نهم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 631). بنامت چون توان کرد ابلقی را که داغش بر سرون نتوان نهادن. خاقانی. دبیری به پنج تا کاغذ و قرص مداد که دو درهم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد و نام ایشان را تا ابد مؤبد و مخلد گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 15). چو صبح از رخ روز برقع گشاد ختن بر حبش داغ جزیت نهاد. نظامی. اگر تو جور کنی جور نیست تربیت است وگر تو داغ نهی داغ نیست درمان است. سعدی. در دل نهاد رشک رخت داغ لاله را زنجیر ساخت خط تو بر ماه هاله را. ملا محمد شریف ولد شیخ حسن آملی. اِجداح، داغ مجدح نهادن بر ران شتر. جناب، داغ که بر پهلوی شتر نهند. (منتهی الارب) ، میل کشیدن. آهن تفته بر چشم کسی نهادن. داغ کردن: نهادند بر چشم روشنش داغ بمرد این چراغ دو نرگس بباغ. فردوسی. نهی داغ بر چشم شاه جهان سخن زین نشان کی بود در نهان. فردوسی. داغ محرومی منه بر دیدۀ اهل سؤال نور استحقاق گو در جبهۀ سائل مباش. مخلص کاشی. ، داغ کردن. کی ّ. سوزاندن موضعی از بدن مداوا را: بجائی شد و خایه ببرید پست برو داغ بنهاد و او را ببست. فردوسی. جائی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد الا که داغ سعدی کاول نظر نهادی. سعدی. ، مصیبت رسیدن. مصاب شدن بالمی و غمی: هنوز داغ نخستین تمام ناشده بود که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد. سعدی. ، درد و رنج و اندوه پدید آوردن. بدرد و رنج گرفتار ساختن: کز کرشمه غمزۀ غمازه ای بر دلم بنهاد داغ تازه ای. مولوی. - بر دل کسی داغ نهادن، او را قرین رنج و اندوه کردن: گرم بر جان نهی رنجی بدل دارم سپاس تو ورم بردل نهی داغی بجان هم زین قیاس ای جان سپاس آنرا که او دادم دل و جان تا برین و آن ز رنج تو نهم منت ز داغ توسپاس ای جان. سوزنی. چون گفت بسی حدیث با زاغ شد زاغ و نهاد بر دلش داغ. نظامی. در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم. حافظ. - داغ حسرت نهادن بر دل، خود را قرین تحسر ساختن: داغ حسرت نهاده ام بر دل گفته اند آخر الدواء الکی ّ. ظهیر
دام گستردن. دام چیدن. دام کشیدن. دام انداختن. تعبیه کردن دام. دام زدن. (آنندراج) : چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیششان. مولوی. کس دل باختیار بمهرت نمی دهد دامی نهاده ای و گرفتار می کنی. سعدی. صوفی نهاد دام وسر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد. حافظ. برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلندست آشیانه. حافظ
دام گستردن. دام چیدن. دام کشیدن. دام انداختن. تعبیه کردن دام. دام زدن. (آنندراج) : چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیششان. مولوی. کس دل باختیار بمهرت نمی دهد دامی نهاده ای و گرفتار می کنی. سعدی. صوفی نهاد دام وسر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد. حافظ. برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلندست آشیانه. حافظ
قدم گذاردن فراتر رفتن: چو از نامداران بپالود خوی که سنگ از سرچاه ننهادیی... (شا. لغ)، پاگذاشتن مستقرشدن: بهر تختگاهی که بنهاد پی نگهداشت آیین شاهان کی. (نظامی)
قدم گذاردن فراتر رفتن: چو از نامداران بپالود خوی که سنگ از سرچاه ننهادیی... (شا. لغ)، پاگذاشتن مستقرشدن: بهر تختگاهی که بنهاد پی نگهداشت آیین شاهان کی. (نظامی)
فرا پیش آوردن، از جای اصلی بنزدیک خود آوردن، مقابل پس نهادن: آینه ای که پیش نه از دل صافی گهر صورت خود را بین معنی اشیاطلب، (وحشی)، برابر چیزی گذاشتن برای منع عبور ایجاد مانع و سد کردن: ای پای بست عمر، تو بر رهگذار سبیل چندین امل چه پیش نهی مرگ از قفا. (سعدی)، برابر چشم نهادن نصب العین ساختن: چون پادشاهی برکسری انوشیروان عادل قرار گرفت عهود اردشیرین بابک پیش نهاد. یا پا (قدم) پیش نهادن، اقدام کردن مقدم شدن: قدم پیش نه کز ملک بگذری که گر باز مانی ز دد کمتری. (سعدی)
فرا پیش آوردن، از جای اصلی بنزدیک خود آوردن، مقابل پس نهادن: آینه ای که پیش نه از دل صافی گهر صورت خود را بین معنی اشیاطلب، (وحشی)، برابر چیزی گذاشتن برای منع عبور ایجاد مانع و سد کردن: ای پای بست عمر، تو بر رهگذار سبیل چندین امل چه پیش نهی مرگ از قفا. (سعدی)، برابر چشم نهادن نصب العین ساختن: چون پادشاهی برکسری انوشیروان عادل قرار گرفت عهود اردشیرین بابک پیش نهاد. یا پا (قدم) پیش نهادن، اقدام کردن مقدم شدن: قدم پیش نه کز ملک بگذری که گر باز مانی ز دد کمتری. (سعدی)